دیشب خواب عجیبی می دیدم ، جاده بود و فضا خاکستری و مه آلود . من کنار جاده ، با بچه ای تو بغلم ایستاده بودم . انگار مهردخت بود. مثل همون وقتا ها یک طرفه بغلش کرده بودم دوتا دستام رو زیر باسنش، به هم قفل کرده بودم .
اونم دستاشو دور گردنم انداخته بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه م . دوتا پاهای بلندش از کنار پهلوی راستم آویزون بود و من برای حفظ تعادلم پای راستم رو جلو تر گذاشته بودم و آونگ وار ت می خوردم .
نمی دونم به چه امیدی اونجا بودم هیچ آدم دیگه ای اون اطراف پیدا نبود ، با این وجود من گردن می کشیدم ، چشم هام رو تنگ می کردم و با دقت و به دورها، نگاه میکردم کاملا مشخص بود منتظر رسیدن کسی یا چیزی هستم .
حالت خوابم فضای انیمیشن های Tim Burton(کارگردان انیمیشن هایی مثل عروس مرده و فرانکن وینی )که اصلن هم فضاشونو دوست ندارم رو تداعی می کرد " سرد و خاکستری"
مهردخت تو بغلم جابجا شد . با یه حرکت انداختمش بالاتر و گفتم : الان می رسه مامان جون .
به آنی صدای موتور یه ماشین از دورتر ها به گوشم رسید . از سر خوشحالی مهردخت رو بوسیدم و گفتم : دیدی گفتم عزیززززم .
ماشین پیدا شد ، خاکستری و مات بود . از شیشه ی جلوی ماشین ، صورت راننده پیدا نبود .
خم شدم داخلش رو نگاه کردم " نفس بود و می خندید" پیاده شد در عقب رو باز کرد ، مهردخت رو نشوندم پشت و خودم جلو نشستم . ماشین حرکت کرد نفس با سرعت رانندگی می کرد، هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که با یه ماشین از رو به رو تصادف کردیم .
سرم گیج می رفت چشمامو که باز کردم مهردخت بزرگ شده بود رو همون صندلی عقب داشت طراحی می کرد . موهای شقیقه های نفس سفید شده بود ، هنوز مثل همیشه چشماش می خندید .
زمان و مکان رو گم کرده بودم نمی دونستم تصادف چی بود و کی اون ماجرا تموم شد ؟ چرا با اونهمه شدت تصادف ، ما همه سالم بودیم ؟ زمان چقدر رفته بود جلو؟
جاده از اون حالت خاکستری و مه آلود بیرون اومده بود . خورشید نارنجی می تابید و مثل جاده های معمولی یه طرف درخت و یه طرف دره بود.
به مهردخت گفتم : تو داری میری پیش پدرت؟
مهردخت همونطور که سرش تو کارش بود ، خیلی خونسرد جواب داد : نه مامان ، بابام تو اون تصادف مرد .
با وحشت به رو به روم خیره شدم هیچ چیز یادم نمی اومد .
نفس دستش رو روی دستم گذاشت . انگار اضطرابم رو متوجه شده بود . پیرهنشو آروم زدم بالا جای کم رنگ بخیه های جراحی روی تنش بود . پیش خودم فکر کردم "یعنی اون روزای مریضی و جراحی و شیمی درمانی هم گذشته؟؟"
مهردخت کارش رو کنار گذاشت وخودشو کشید وسط ماشین، بین صندلی من و نفس و با خوشحالی گفت : الان چه ماهی هستیم ؟؟
هردومون بهش جواب دادیم اردیبهشششت .مهردخت کف دستاشو به هم کوبید و پر انرژی گفت : "آآخ جووون" من گیج تر بودم و معنی این چیزا رو نمی فهمیدم .صدای زنگ موبایلم بلند شد ، ولی من پیداش نمی کردم دولا شده بودم زیر صندلی رو نگاه می کردم که از خواب پریدم .
دیدم رو گوشیم میس کال افتاده . نور صفحه گوشیم تو تاریکی چشممو زد .دستمو دراز کردم ، از روی میز توالتم عینکم رو برداشتم ببینم کی بوده نصفه شب بهم زنگ زده .
از این شماره های خارج از ایران بود نوشته بود سیرالئون . نمیدونم برای شماهم پیش اومده که از کشورهای عجیب غریب به موبایل زنگ می زنن یا نه ؟
من به همراه اول هم زنگ زدم پرسیدم اینا چیه ؟ گفتن : نمیدونیم . ولی خیلی مثل شما بهمون زنگ میزنن و از این موضوع شکایت میکنن.
حالا جالبه چون معمولا تک زنگ میزنن ولی حتما این خیلی زنگ خورده که باعث شده من بیدار بشم . تازه من معمولا موقع خواب گوشیمو به حالت پرواز درمیارم که از این زنگای بیخود نخوره و خوابم بهم نریزه، ولی انگار دیشب یادم رفته بود .
خلاصه نفهمیدم معنی این خواب بی سرو ته چی بود . ولی یه نشونه ی خیلی جاالب داشت و اونم اردیبهشت بود .
دیروز تو محل کارم داشتم به همین فکر می کردم که بازم یه اردیبهشت دیگه رسید ولی چقدر متفاوت !! هوا سرده و من خیلی سردم میشه . تو همین اردیبهشت ماه ِ خوبِ لعنتی بود که از ساختمون قدیمی اداره به برج منتقل شدیم و همین موضوع باعث شد من و نفس ، سرِ راه هم قرار بگیریم .
سعی می کردم دوباره بخوابم ولی هجوم خاطرات این سالها ، دست از سرم برنمیداشت .
**********
نفس نازنین من ، چه روزگاری بر من و تو گذشت . شونزده سااال پیش بود ، من جوون و پر انرژی ، از شادیِ رهاییِ ، از زندگیِ سخت ، با آرمین ، روی زمین راه که نه، پرواز می کردم .
. مهردخت رو مثل تیکه جواهری باارزش به تنم می کشیدم و فکر می کردم باید یک شبه ، همه ی سالهای سخت رو جبران کنم .
انگار مدت ها بود هوایی برای نفس کشیدن نداشتم و حالا حجم هوایی که تو ریه هام وارد میشد قلقلکم میداد .
تو اومدی و دنیای منو رنگی کردی ، وجود عزیزت مرهمِ شفا بخشِ زخم های روحم شد
روزهای سخت نبودن مهردخت ، مریضی سودابه ، مرگ پدرت ، بیکاری و ضربه ی روحی که به من واردشد. اقدام مسخره م برای ازدواج و اون منجلابی که توش گیر کرده بودیم
بزرگ شدن بچه هامون ، اونهمه تلاشی که برای رشته و تحصیل مهردخت کردیم از همه بدتر بیماری تو و و از همه بهتر، پس گرفتن سلامتیت رستوران داری من .کارکردن بی وقفه م و شکست و نامردی دیدن از شرکاء جراحی معده م .
اوووه ، چرا زندگی بعضی ها انقدر روتینه و ما در هر لحظه از زندگیمون یه تراژدی تمام و کمال رو بازی میکنیم؟؟
چقدر بودنت خوبه ، چقدر بهم وابسته و پیوسته ایم . چقدر وجودت بهم آرامش میده ، چقدر زندگیم با تو شیرین و دوست داشتنیه .چقدر ساعت های کوتاهی که بصورت فیزیکی کنار هم هستیم ، از یه عمر، روز و شب با کسی دیگه سر کردن ، خوبتر و باارزش تره .
مهربونم همیشه سلامت و باعزت باش که دلخوشی من ، داشتن تو و مهردخته .
****
ببخشید عزیزانم ، خواب دیشب و بدخوابی بعد از اون و یادآوری خاطراتم باعث شد الان این احساساتی که تو وجودم قلنبه شده بود رو اینجا بنویسم و چه کسی بهتر از شماهااا که مونس و سنگ صبور درد و دل های من هستید .
نمیدونم چرا انقدر شلوغیم و همه ش در حال بدو بدو ؟؟ دلمون برای مامان و بابا تنگ شده بود ولی واقعابرنامه ریزی و رفتن به فشم کار سختی شده .
با مینا و مهرداد هماهنگ کردیم که بریم پیششون . هر چند بعد از ساعت کار بود و هر چند باید شب برمی گشتیم و هر چند فقط چند ساعت پیششون بودیم ولی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و دلتنگیمون برطرف شد .
تو راه برگشت فکر می کردم کل زندگی همینه " وقت های کم و کارهای زیاد " و هنرمند کسیه که بتونه از همین وقت کم و با همین کارهای زیاد، زندگی با کیفیت تری برای خودش و عزیزانش تدارک ببینه
درست مثل ما که رفتیم و حظ بردیم از بودنشون .
دوستتون دارم
پینوشت: نسرین جان از آقای صیفی پرسیدم گفتند منم آشناهایی که تو استرالیا دارم به وسیله ی خانواده هاشون که تو ایرانند بهم کمک رسوندند من چندین بار از مینا هم پرسیدم هیچ راه بانکی و قانونی نداره متاسفانه
درباره این سایت