آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد. آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و . 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی. 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد . و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم این یه نقص مادرزادیه بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت ولی اصلا برای من مهم نبود انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو  


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلقل بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خشکسالی افکار یک روباه خسته و زخمی مهتاب وکتور صنایع مس یاس زنجان وبلاگ جنت سادات | به نام امیر عشق به یاد امیران یاران جنگ یاد شهدا امام شهدا pokaser شهید عبدالله سمیع فرخشهر عایق الاستومری Josh هیئت حضرت علی اکبر (ع) روستای دریاچه جیرفت