دلنوشته های مهربانو



سلام عزیزانم . 


گفته بودند سال 98 سال سختی و فشارهای اقتصادیست و مردم همه در تنگناهای معیشتی قرار می گیرند ولی فکر نمی کردم و نمی کردیم که با بارش نعمت باران در این سالهای خشکسالی زمین،(که قطعا" نعمت محسوب میشه) گرفتار مصیبت و بلا شویم . 


این تقصیر باران نیست ، تقصیر بارش بی وقفه ی ابرهای مهربان نیست این نتیجه ی نابخردی مسئولین مملکته .


اصلا " چرا دلشون بحال من و شما بسوزه ؟؟ 


اکثرا" دو یا حتی چند تابعیتی هستند و الان خارج از کشور پیش خانواده هاشون دارن خوش می گذرونند حالا اینجا رو آب برد که برد . 


درجایی که باید برای باریدن این همه برکت از آسمان جشن و پایکوبی راه بندازیم ، ماتم ازدست دادن خانه و کاشانه و جون هم وطنانمون رو گرفتیم . 


نمی دونم چی بگم قرار نبود همچین پستی بنویسم می خواستم با همون انرژی و شور و نشاطی که به استقبال بهار امسال رفتم ، پست سفر به کردستان زیبا رو براتون بذارم . 


 شاید یکمی از خشم و بغضم کم بشه بعد بنویسم .شاید فردااا


سال نفرین شده در قرن مصیبت  یعنی :


"هی زمستان برود ، باز زمستان برسد"




راستی کاسه کوچولوهای هفت سین رو با شونه ی تخم مرغ درست کردم . 

دوستتون دارم 



و من درخویش ، جوری هستم که حتی نمی توانم برایت زندگیی آرزو کنم که بی خزان و بی زمستان باشد.


نمی توانم بگویم سالی پر از فقط شادی و موفقیت داشته باشی .


نمی شود، بگویم برایت سالی پر از ثروت و سلامت می خواهم !


من و تو می دانیم که زندگی بسیار زیبا، اما دشوار و شکننده ست .


 می دانیم قرار است همانطور که گاهی موفق می شویم ، جاهایی هم موفق نشویم ، یا دست کم رسیدن به برخی خواسته ها و آرزوهای مان را مدتی به تعویق بیندازیم یاد گرفته ایم که بیماری هر از چند گاهی در ما، یا یکی از عزیزان و دوستان ما ، میهمان می شود تا درسهای سخت انسان بودن را مرور کنیم.


 می دانیم که گاه با داشتن مال و گاه به نداشتنش ، گرفتار می شویم.می دانیم از این بهار ، فاصله ای است ،پر از ماجراهای تلخ و شیرینی که بسیاری از آنها خواست و انتخاب ما نیستند ، اما گریز ناپذیرند.


 نمی خواهم بگویم تو را به خدا می سپارم و خیالت راحت باشد که خدا نمی گذارد هیچ اتفاق بدی برایت رخ دهد.


چون می دانم که ناخواستنی ها، همانقدر فراوانند که سپردن های نارس و فهم نشده ی ما. 


دیگر آنقدر بزرگ شده ایم که بفهمیم در هفت سین، چیزهایی را می چینیم که هراس نبودن، کم شدن یا از دست دادنشان را داریم.



آنقدر تجربه داریم که درک می کنیم ، مردم این بهانه های خوشرنگ و شاد را همچون فرصتی مهم تلقی میگنند؛برای اینکه ، خودشان را به آن راه بزنند، که انگار قرار است زندگی طبق آرزوها، شادباش ها، تبریکات، تهنیت هاو مبارک بادهای ما بچرخد!(و شاید این خود نمایش قدرت امید در انسان باشد، که به رویارویی هر احتمالی ، با لبخند می رود!)


می دانی ، می خواهم این بار برایت آرزویی کنم که تو را در تمام فصول زندگی ، در سرما و گرمای روزگار ، در تمام بارانها ، برف ها ، طوفان ها ، خشکسالی ها، شکست ها و موفقیت عا، شادی ها و غم ها ، از دست دادن ها و به دست آوردن ها، در امان و قرار دارد.


آرزو می کنم، آنقدر به خودت رسیده باشی و برسی ، آنقدر خدا در خودت داشته باشی و بیابی و آنقدری در قلبت آگاهی و در ذهنت روشنایی باشد و بیاید که؛تمام زندگی را(هر طور که پیش رود)مشتاقانه ، امیدوارانه، سرافرازانه و عاشقانه ، زندگی کنی ! تو نیز مرا همین آرزو کن. 



باشد که سال بعد، همین حوالی، خوشنود از خود و آنچه گذشته، به یکدیگر لبخند بزنیم و همچنان چون بهار، مشتاق و سرافراز و عاشق زندگی باشیم .


*************

عزیزای دلم سال نو پیشاپیش مبارک خودتون و عزیزانتون باشه . یکسال دیگه هم در کنار هم گذروندیم شادی ها و غم های ملی رو درکنار هم بودیم . 

همدیگه رو دلداری دادیم ، تشویق کردیم و احیانا" از هم دلخور شدیم ولی هر چی بود گذشت . 

بهترین تصمیم من امسال ، جراحی معده م برای رسیدن به وزن سلامت و بالابردن کیفیت زندگیم بود که چند سالی میشد دغدغه ش رو داشتم . 

خدا رو شکر که راضیم و باز خدا رو شکر تر که با اطلاع رسانیم یکی از دوستانمون از همین جمع صمیمی تصمیم گرفت و تقریبا" دوهفته ی قبل جراحیش انجام شد و به سمت سلامت حرکت کرد . 

قول داده بودم برای نوروز یه سورپرایز کوچیک داشته باشم و اونم عکس تغییراتم دو ماه بعد از جراحیمه.  


یعنی حتی دماغمم لاغر شده 


دوستتون دارم 

سلام عزیزانم .


 اونهایی که تهران هستند و صبح زود بیدار شدند حتما مثل من تجربه ی بارون شدید ، تگرگ و برف رو دارند . 


تو مسیر اداره همه چیز اتفاق افتاد و الان که دارم از پنجره ی بزرگ سالن بیرون رو میبینم آفتاب کم رنگ باحالی آسمون رو روشن کرده .


 کلا" طبیعت هم مثل خودمون هوایی شده و تکلیفش با خودش معلوم نیست 


چهار شنبه بعد از ظهر رفتم پیش جراحم تا ویزیت چهل و پنج روز بعد از عمل رو انجام بدم . وزنم چهارده کیلو کم شده و دکتر تشویقم کرد و راضی بود .


 گفت اگر تا سه ماهگی ، که میشه هشتم فروردین ، کاهش وزنت تقریبا" بیست کیلو شد ، نمیخواد ویزیت سه ماهگی رو بیای ولی اگر کم بود و خودت راضی نبودی بیا پیشم .


 گفتم اگر اومدم چه راهکاری برام دارید ؟ گفت : نصیحتت میکنم که روی تغذیه و ورزشت دقت کنی و اشتباهات تغذیه ت رو اصلاح میکنم . مثلا" یکی از چیزایی که باعث میشه خوب وزن  پایین نیاد ، استفاده از شکلات و بستنیه .


چون این چیزا راحت خورده میشن ممکنه این اتفاق بیفته . شما خوب نمیتونی غذا بخوری ، به چیزایی که نباید رو میاری . 


گفتم : دکتر من همچین وحشتی از اضافه وزن پیدا کردم که دور از جون شما که میشنوید ، غلط بکنم شکلات و بستنی بخورم . 


گفت : نه منم فکر نمیکنم همچین اتفاقی بیفته و حتما از جایزه ی نیامدن ویزیت سه ماهگی استفاده میکنی . 


درمورد تغذیه هم گفت : از این ببعد میتونی سالاد بخوری و همه ی غذا ها رو منتها انقدر بجوید تا به همون صورتی  که تو میکسر انجام میشه ، در بیاد . 


آمپول های نوروبیون رو گفت یه هفته درمیون بزن و پنتو پرازول رو همچنان ادامه بده . 


میزان پروتیین غذا رو زیاد کن تا عضلاتت دچار مشکل نشن . بهش گفتم پیاده روی صبح ها و استخر هفته ای سه بار رو دارم و کلی تشویقم کرد . 


اما از سختی های این مدت براتون بگم .

 

ببینید بزرگترین معضل بشر عادته و البته بزرگترین نعمت هم همون عادته . به دلیل سالیان سال عادت کردن به روش های تغذیه ای ، الان سخته که من بیست دقیقه زمان صرف خوردن دو قاشق کوچیک ، غذا  کنم .باید این رو بصورت عادت اصلاح کنم چون چاره ای نیست . 


برای معده ای که نُه برابر کوچیک شده باید بسیار آهسته خوردن رو تمرین و عادت کرد . یکی دیگه از مشکلات هم بحث اعصاب و روانه . 


ببینید بعد از این عمل باید فراموش کنید که یه روزی دهنتون پر از غذا بود و می جویدید و قورت میدادید و از این حالت احساس کیف و لذت فراوون می بردید . 


الان من باید با سر چنگال یه نوک قاشق غذا رو مزه مزه کنم و هیچوقت حجم دهنم از غذا حتی نسبتا" پر نشه . 


اما به نظر من این دوتا مشکل ، هزار بار می ارزه به سلامتی و حال خوبی که این روزا دارم . 


امروز صبح که شنبه بود بعد از چند روز خودم رو وزن کردم با عدد 79.9 شوکه شدم .


 همچین مهردخت رو صدا کردم و گفتم بیاااا!!!! که ترسید بچه م . گفت : چی شده مامان ؟؟ 

گفتم : ببین این عدد رو میبینی یا دارم خواب میبینم ؟؟


*******

برای همگی حال خوب و آرامش آرزو دارم یادتون نره دوستتون دارم 





سلام دوستان من 

امیدوارم خوب باشید و در کنار عزیزانتون ، در سلامت و آرامش و امنیت  باشید .


 لازم نیست حاشیه برم و شرایط بحرانی مردم سیل زده ی کشورمون رو بازگو کنم . 

خدا رو شکر همه به لطف شبکه های مجازی در جریان ویرانی و آوارگی هموطنانمون هستیم .

احتمالا" تعداد زیادیتون از طُرُق امن ، کمک  رسوندن .

 خود من هم به خیریه مهر آفرین پناه نصر و خانم نرگس کلباسی  اعتماد کامل دارم .


اما برادر خانم مهردادمون (آقای محمد سیفی)، مرد دست بخیر و فعالیه و در این امور به ایشون هم اعتماد کامل دارم .

سری اول کمک ها رو رسونده ، فیلم و عکس هم برای همه فرستاد.

 الان داره سری دوم کمک ها رو جمع میکنه و تو این یکی دوروز،  دوباره راهیه . 

اگر هنوز کمکی نکردید و تمایل به این کار انسانی دارید و درضمن دنبال آدم مطمئن می گردید من  از طرف خودمون  کمک جمع می کنم . 

هم بصورت مالی و هم جنسی هر طوری که راحت بودید . 

شماره کارت همون قبلیه 


6037-6916-3670-3894

بنام خانم معصومه سعیدی فر . 


فعلا این اجناس و مقداری پول تهیه شده . 



برای  تحویل کمک های غیر نقدی،   شماره ی خودآقای محمدسیفی 09128600820


رو میذارم . لطفا برای اینکه بیان  تحویل بگیرن  باهاشون هماهنگ کنید .


 البته  محدوده ی تهران و کرج ، دیگه دورتر خیلی سخت میشه . 


قربون همگیتون امیدوارم بازم بتونیم مفید و موثر باشیم .

دوستتون دارم 

پینوشت: برای اون دسته از دوستانی که سوال دارند کمک ها از چه طریقی ارسال میشه :




نمیدونم کی هستی عزیزم ولی بهترین انرژی های مثبت روزگار رو برات خواهانمخدا روشکر هنوز پیشتون اعتبار دارم 


 یه 40 هزارتومن هم واریز شد که با کمک های دیگه جمعا ششصد هزارتومن تا این لحظه( جمعه ده و نیم صبح)شده که فرستادم براش .ان شالله برای هفته ی بعد بیشتر جمع میشه 



سلام دوستان من 

امیدوارم خوب باشید و در کنار عزیزانتون ، در سلامت و آرامش و امنیت  باشید .


 لازم نیست حاشیه برم و شرایط بحرانی مردم سیل زده ی کشورمون رو بازگو کنم . 

خدا رو شکر همه به لطف شبکه های مجازی در جریان ویرانی و آوارگی هموطنانمون هستیم .

احتمالا" تعداد زیادیتون از طُرُق امن ، کمک  رسوندن .

 خود من هم به خیریه مهر آفرین پناه نصر و خانم نرگس کلباسی  اعتماد کامل دارم .


اما برادر خانم مهردادمون (آقای محمد صیفی)، مرد دست بخیر و فعالیه و در این امور به ایشون هم اعتماد کامل دارم .

سری اول کمک ها رو رسونده ، فیلم و عکس هم برای همه فرستاد.

 الان داره سری دوم کمک ها رو جمع میکنه و تو این یکی دوروز،  دوباره راهیه . 

اگر هنوز کمکی نکردید و تمایل به این کار انسانی دارید و درضمن دنبال آدم مطمئن می گردید من  از طرف خودمون  کمک جمع می کنم . 

هم بصورت مالی و هم جنسی هر طوری که راحت بودید . 

شماره کارت همون قبلیه 


6037-6916-3670-3894

بنام خانم معصومه سعیدی فر . 


فعلا این اجناس و مقداری پول تهیه شده . 



برای  تحویل کمک های غیر نقدی،   شماره ی خودآقای محمدصیفی 09128600820


رو میذارم . لطفا برای اینکه بیان  تحویل بگیرن  باهاشون هماهنگ کنید .


 البته  محدوده ی تهران و کرج ، دیگه دورتر خیلی سخت میشه . 


قربون همگیتون امیدوارم بازم بتونیم مفید و موثر باشیم .

دوستتون دارم 

پینوشت: برای اون دسته از دوستانی که سوال دارند کمک ها از چه طریقی ارسال میشه :




نمیدونم کی هستی عزیزم ولی بهترین انرژی های مثبت روزگار رو برات خواهانمخدا روشکر هنوز پیشتون اعتبار دارم 


 یه 40 هزارتومن هم واریز شد که با کمک های دیگه جمعا ششصد هزارتومن تا این لحظه( جمعه ده و نیم صبح)شده که فرستادم براش .ان شالله برای هفته ی بعد بیشتر جمع میشه 



سلام دوستان عزیزم 


آقای صیفی  کمک هایی که هفته ی پیش داشتیم رو  به تعدادی از  هموطنان  گرفتار در ویرانی سیل رو ، رسوندند . 



اجناس کم کم در حیاط جمع آوری می شد 



در گرگان بسته بندی کردیم 




به آق قلا رساندیم . اما به دلیل بالا اومدن مجدد سطح آب ، برای دسترسی به منازل باید وسایل رو با تراکتور حمل می کردند .









ببخشید منو چون باید حجم ویدیو ها رو کم می کردم مجبور شدم انقدر بخش بخش آپلودشون کنم . 


********

امروز با هم درتماس بودیم :



ونتیجه این شد که دوباره روز یکشنبه عازم  هستند : 


یکشنبه به سمت لرستان حرکت می کنیم ، با توجه به فضای باقیمانده در اتومبیل 


تعداد 30بسته لوازم بهداشتی و خوراکی شامل اقلام زیر را بسته بندی و ارسال می کنم . 


دوستانی که قصد کمک دارند اعلام کنند . 


مواد خوراکی : روغن یک لیتری ، تن ماهی ، کنسرو لوبیا ، نان ،چای بصورت تی بگ، قند 750 گرمی ، خرما ، بیسکوییت .


مواد شوینده و بهداشتی و ضروری : 


شوینده لباس دستی ، مایع ظرفشویی، اسکاچ، نوار بهداشتی ، ژل بهداشتی بانوان،پتو 


لوازم کودکان: 


شیر خشک ، شیشه بچه ، پوشک سایز 2 الی 4 


برای ارسال کمک های غیر نقدی با شماره آقای محمد صیفی      09128600820

تماس بگیرید. 


لطفا" کمک های نقدی خودتون رو به همون حساب همیشگی : 


6037-6916-3670-3894


بنام خانم "معصومه سعیدی فر "ارسال کنید. 


دوستتون دارم 



وسایلت رو روی میز ناهارخوری پهن کردی خط کش های بزرگ و مخصوصت رو دست می گیری و خطوطی رو روی کاغذ های برش رسم می کنی . بدون اینکه بفهمی زیر نظر دارمت .

 گاهی اخم میکنی و به چیزی دقیق نگاه میکنی خطی رو پاک میکنی و دوباره می کشی گوشی تلفن همراهت رو برمیداری، به صفحه ش خیره میشی ، صدای استادت  تو فضای اتاق طنین میندازه ، " بچه ها دقت کنید ، از خط کمر سه سانت داخل رو علامت می زنیم ، بعد فیلم رو متوقف میکنی  و دوباره روی میز خم میشی . لابد داری همون سه سانت رو، روی کاغذ برش علامت میزنی . 


کمی بعد فایل ذخیره ی موسیقیت رو ،  روی لپ تاپی که به تی وی وصل کردی ، فعال می کنی سکوت خونه ،  با نوای زیبای  سمفونی دریاچه ی قو پُر میشه ،


 هنوز مشغول رسم و برش هستی وانمود می کنم با گوشی خودم مشغولم اما همه ی حواسم به توست . 

 لبخندی از سر حیرت  صورتم رو پر می کنه ، انگار آرمین روی میز خم شده و داره کار می کنه   چقدر این ژن ها قوی بودند ، شباهت ظاهر به کنار ، حتی مدل ایستادن و دقیق نگاه کردنت به اون رفته . 

آخ،  باز هم ، مچم رو گرفتی ، به آنی سرت رو از روی کار بلند کردی و مستقیم به چشمام نگاه کردی . 

-به چی میخندی مامانی ؟ 

-هیچی ، خوشم میاد موقع کار کردن نگاهت کنم .

-آخه صورتت می خندید . 

-نمی خندیدم ، لبخند بود . 

-هموووون 

-باید مهربانو باشی تا معنا شو بفهمی . 


نمی دونم از حرفم چه برداشتی کردی  که تو هم  خندیدی و دوباره مشغول کار شدی . 


سرم رو انداختم پایین ، تظاهر می کردم باز گوشیم رو چک می کنم ولی رفتتتتته بودم تاااا دورررهاااا  

جایی در سالهای سال قبل همون موقع که دخترک پر آرزویی بودم و به امید یه خانواده ی عاشق ، با پدرت  پیوند شویی بستم .

همون ده سالی که تو همین خونه با هم زندگی کردیم ، کمی خوشبخت بودیم و بسیار بدبخت چه تصمیم خوب و بجایی گرفتم برای جدایی شونزده سال گذشته

 تو  چهارساله بودی و حالا بیست ساله شدی . راه سختی بود که با چاشنی عشق و امید هموار شد . 


دخترم اتفاق های خوب ،  محاله بدون از خودگشتگی و ایثار فراوون بیفته ،تو  این مسیر ، برای هر قدم که برداشتم ، بیسااار فکر کردم و عواقب و جوانب همه چیز روبسیااار  سنجیدم . 


هیچ کاری رو همینطوری و باری به هر جهت نمی تونستم انجام بدم  ، چرا که صاحب جواهری بودم بنام تو  وباید جبران دعوتت  به زندگی و شرایط غیرمعمولی که برای زندگیت  فراهم کرده بودم ،  رو می کردم . 

بهترین انتخابم این بود که درهمون مسیری که دوست داشتی ، قرارت دادم همراهت بودم فراااوون .

پا به پا ت و قدم به قدم و امروز نتیجه ی شیرین این انتخاب و همراهیِ با تو رو  دارم . 


مهردخت جانم  ، تو،  تا همین چند ماه قبل ، درمقابل دوخت،  خیلی مقاوت می کردی و می گفتی : من طراحم چرا باید  خیاطی کنم!!! 

 خیلی دوست داشتم برات توضیح بدم که اگر دانشجوی طراحی لباس ، به دانش دوخت،  مجهز نباشه ، طراح خوبی از آب در نمیاد  

ولی گذاشتم تا خودت تجربه کنی . دیدی نازنینم که عاقبت با خیاطی کنار اومدی  و بعد بهش علاقمند شدی؟؟ 

حالا ساعت ها میشینی و  الگو می کشی و پارچه  می بری و  با لذت چرخ می کنی  

زندگی هم همین پارچه های ندوخته و طرح های نکشیده ست برای همه ی چیزهایی که بهش فکر نکردی و در آینده باهاشون مواجه میشی ، طرحی دلخواه و استثنایی  در ذهنت آماده کن روی پارچه های رنگارنگ پیاده کن و با عشق به قامت نازنینت ، اندازه کن . 

با کژی ها و تیرگی ها کنار نیا ، لباس بد رنگ و بد قواره نپوش چون یه روز به  خودت میایی و میبینی  به  پوشیدن  لباسهای تیره و ژنده ، عادت کردی . 

*******

کاش زندگی کلید pause داشت و این روزها دکمه ش رو فشار می دادم تا همه چیز همونطور که هست بمونه  

عزیزامون  سالم و رو به راهن و  خودم در آخرین ماه های چهل و پنج سالگی ، هنوز نسبتا" پر انرژیم و همین یعنی خوشبختی .


شاید چایکوفسکی وقتی دریاچه ی قو  رو می نوشته ، دختری از مشرق زمین رو تصور می کرده، که روی میز ناهارخوری خونه ش،  الگوی لباس می کشه و به سمفونیش  ، گوش جان می سپارده و از آن سوی میز و از میانِ طرح های نیمه کاره ،  به مادر خوشبختش ،لبخند عاشقانه می زنه 




سلام عزیزانم ، اوقاتتون بخیر و خوشی . 

امروز به موضوعی فکر میکردم ، گفتم با شما هم درمیون بذارم . الان راحت ترین و مناسب ترین راه برای سفر های داخل شهر ، گرفتن اتومبیل از سیستم های آنلاین مثل اسنپ، تبسی و یا اپلیکیشن های دیگه ست . 


برای خود من راحت ترین کار اینه که کیف پول اینترنتیم رو پر کنم و کرایه م رو بصورت آنلاین پرداخت کنم ولی مواردی رو دیدم که راننده ی محترم  ازم  درخواست کرده که کرایه  رو بصورت نقد پرداخت کنم .

 هرچند آنلاین راحت تره ، ولی  وقتی آنلاین میشه ، وجوه   به حساب اسنپ و گردانندگان این سیستم میره و اون ها ، بجز کمیسیونی که از راننده می گیرند ، سود پول های انباشته در حساب هاشون رو هم می گیرند و لی برای راننده ها با تاخیر قابل توجهی واریز می کنند .


 جدای از این موضوع راننده ی عزیزی که شغلش همینه و  مایحتاج زندگیش رو از همین کرایه ها تهیه می کنه ، طبیعتا"  روی این پول ها حساب باز میکنه .


 با در نظر گرفتن شرایط  سخت معیشتی و درک متقابل ، میتونیم یه مدیریتی داشته باشیم روی کیف پولمون و سعی کنیم حتما پول نقد همراه داشته باشیم تا کرایه هامون رو نقد بپردازیم .


 راستش از وقتی کیف هامون پر از کارت های بانکی شده ،کمتر پول نقد حمل می کنیم . برای خودمم پیش اومده که  همراهم نبوده اما مدتیه که به این قضیه حساس شدم و دقت می کنم که حتما وجه نقد همراه دشته باشم .


 باوجودی که همیشه با ماشین شخصیم ، مسیر ها رو میرم ولی هم به خودم هم به مهردخت که زیاد تاکسی آنلاین سوار میشه تاکید دارم حواسش به کیفش باشه .

*********


و اما موضوع شیرین ارسال  کمک هامون به لرستان 

خدا رو شکر می کنم که راه امن و مطمئنی برای رسوندن کمک هامون به نیازمندان پیدا کردیم .


 آقای صیفی از لرستان برگشتند و گزارش سفرشون رو هم تو صفحه اینستاگرامشون و هم برای من ارسال کردند . 



کمک های نقد هم تبدیل به اجناس شدند و در کنار وسایل بسته بندی شدند . 


درخرم آباد ماشین نقص فنی پیدا کرده وادامه ی راه ، وسایل رو با یه تویوتا بردند 


به سمت معمولان 



حالا که تقریبا همه چیز آرومه ولی ببینید سیل چقدر مخرب و وحشتناک بوده



توزیع کمک ها در معمولان 



آرامش و شادی پس از توزیع 



دوستتون دارم 



دیشب خواب عجیبی می دیدم ، جاده بود و فضا خاکستری و مه آلود . من کنار جاده ، با بچه ای تو بغلم ایستاده بودم . انگار مهردخت بود. مثل همون وقتا ها یک طرفه بغلش کرده بودم دوتا دستام رو  زیر باسنش،   به هم قفل کرده بودم .

 اونم دستاشو دور گردنم انداخته بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه م . دوتا پاهای بلندش از کنار پهلوی راستم آویزون بود و من برای حفظ تعادلم پای راستم رو جلو تر گذاشته بودم و آونگ وار ت می خوردم .

 نمی دونم به چه امیدی اونجا بودم هیچ آدم دیگه ای اون اطراف پیدا نبود ، با این وجود من  گردن می کشیدم ، چشم هام رو تنگ می کردم و با دقت و به دورها،  نگاه میکردم کاملا مشخص بود منتظر رسیدن کسی یا چیزی هستم . 

حالت خوابم فضای انیمیشن های Tim Burton(کارگردان انیمیشن هایی مثل عروس مرده و فرانکن وینی )که اصلن هم فضاشونو دوست ندارم  رو تداعی می کرد " سرد و خاکستری"


مهردخت تو بغلم جابجا شد . با یه حرکت انداختمش بالاتر و گفتم : الان می رسه مامان جون . 


به آنی صدای موتور یه ماشین از دورتر ها به گوشم رسید . از سر خوشحالی مهردخت رو بوسیدم و گفتم : دیدی گفتم عزیززززم . 

ماشین پیدا شد ، خاکستری و مات بود . از شیشه ی جلوی ماشین ، صورت راننده پیدا نبود .

 خم شدم داخلش رو نگاه کردم " نفس بود و می خندید" پیاده شد در عقب رو باز کرد ، مهردخت رو نشوندم پشت و خودم جلو نشستم . ماشین حرکت کرد نفس  با سرعت رانندگی می کرد،  هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که با یه ماشین از رو به رو تصادف کردیم .

 سرم گیج می رفت چشمامو که باز کردم مهردخت بزرگ شده بود رو همون صندلی عقب داشت طراحی می کرد . موهای شقیقه های نفس سفید شده بود ، هنوز مثل همیشه چشماش می خندید .


 زمان و مکان رو گم کرده بودم نمی دونستم تصادف چی بود و کی اون ماجرا تموم شد ؟ چرا با اونهمه شدت تصادف ،  ما همه سالم بودیم ؟ زمان چقدر رفته بود جلو؟ 

جاده از اون حالت خاکستری و مه آلود بیرون اومده بود . خورشید نارنجی می تابید و مثل جاده های معمولی یه طرف درخت و یه طرف دره بود. 


به مهردخت گفتم : تو داری میری پیش پدرت؟ 

مهردخت همونطور که سرش تو کارش بود ، خیلی خونسرد جواب داد : نه مامان ، بابام تو اون تصادف مرد . 


با وحشت به رو به روم خیره شدم هیچ چیز یادم نمی اومد .


 نفس دستش رو روی دستم گذاشت . انگار اضطرابم رو متوجه شده بود . پیرهنشو آروم زدم بالا جای کم رنگ بخیه های جراحی روی تنش بود . پیش خودم فکر کردم "یعنی اون روزای مریضی و جراحی و شیمی درمانی هم گذشته؟؟"


مهردخت کارش رو کنار گذاشت وخودشو کشید   وسط ماشین، بین صندلی من و نفس و با خوشحالی گفت : الان چه ماهی هستیم ؟؟ 


هردومون بهش جواب دادیم اردیبهشششت .مهردخت کف دستاشو به هم کوبید و پر انرژی گفت : "آآخ جووون" من گیج تر بودم و معنی این چیزا رو نمی فهمیدم .صدای زنگ موبایلم بلند شد ، ولی من پیداش نمی کردم دولا شده بودم زیر صندلی رو نگاه می کردم که از خواب پریدم .


 دیدم رو گوشیم میس کال افتاده . نور صفحه گوشیم تو تاریکی چشممو  زد .دستمو  دراز کردم ،  از روی میز توالتم عینکم رو برداشتم ببینم کی بوده نصفه شب بهم زنگ زده .


 از این شماره های خارج از ایران بود نوشته بود سیرالئون . نمیدونم برای شماهم پیش اومده که از کشورهای عجیب غریب به موبایل زنگ می زنن یا نه ؟


 من به همراه اول هم زنگ زدم پرسیدم اینا چیه ؟ گفتن : نمیدونیم . ولی خیلی مثل شما بهمون زنگ میزنن و از این موضوع شکایت میکنن.


 حالا جالبه چون معمولا تک زنگ میزنن ولی حتما این خیلی زنگ خورده که باعث شده من بیدار بشم . تازه من معمولا موقع خواب گوشیمو به حالت پرواز درمیارم که از این زنگای بیخود نخوره و خوابم بهم نریزه،  ولی انگار دیشب یادم رفته بود .


خلاصه نفهمیدم معنی این خواب بی سرو ته چی بود  . ولی یه نشونه ی خیلی جاالب داشت و اونم اردیبهشت بود . 


دیروز تو محل کارم داشتم به همین فکر می کردم که بازم یه اردیبهشت دیگه رسید ولی چقدر متفاوت !! هوا سرده و من خیلی سردم میشه . تو همین اردیبهشت ماه ِ خوبِ لعنتی بود که از ساختمون قدیمی اداره به برج منتقل شدیم و همین موضوع باعث شد من و نفس ، سرِ راه هم قرار بگیریم .


سعی می کردم دوباره بخوابم ولی هجوم خاطرات این سالها ، دست از سرم برنمیداشت . 

**********

نفس نازنین من ، چه روزگاری بر من و تو گذشت . شونزده سااال پیش بود ، من جوون و پر انرژی ، از شادیِ رهاییِ ،  از زندگیِ سخت ،  با آرمین ، روی زمین راه که نه،  پرواز می کردم .

. مهردخت رو مثل تیکه جواهری باارزش به تنم می کشیدم و فکر می کردم  باید یک شبه ،  همه ی سالهای سخت رو  جبران کنم . 

انگار مدت ها بود هوایی برای نفس کشیدن نداشتم و حالا حجم هوایی که تو ریه هام وارد میشد قلقلکم میداد .


تو اومدی و دنیای منو رنگی کردی ، وجود عزیزت مرهمِ شفا بخشِ زخم های روحم شد

 روزهای سخت نبودن مهردخت ، مریضی سودابه ، مرگ پدرت ، بیکاری و ضربه ی روحی که به من واردشد. اقدام مسخره م برای ازدواج و اون منجلابی که توش گیر کرده بودیم  


بزرگ شدن بچه هامون ، اونهمه تلاشی که برای رشته و تحصیل مهردخت کردیم از همه بدتر بیماری تو و و از همه بهتر، پس گرفتن سلامتیت رستوران داری من .کارکردن بی وقفه م و شکست و نامردی دیدن از شرکاء جراحی معده م .


اوووه ، چرا  زندگی بعضی ها انقدر روتینه و ما در هر لحظه از زندگیمون یه تراژدی تمام و کمال رو بازی میکنیم؟؟ 


چقدر بودنت خوبه ، چقدر بهم وابسته و پیوسته ایم . چقدر وجودت بهم آرامش میده ، چقدر زندگیم با تو شیرین و دوست داشتنیه .چقدر ساعت های کوتاهی که بصورت فیزیکی کنار هم هستیم ،  از یه عمر، روز و شب با کسی دیگه سر کردن ، خوبتر  و باارزش تره . 

مهربونم همیشه سلامت و باعزت باش که دلخوشی من ، داشتن تو و مهردخته . 

****

ببخشید عزیزانم ، خواب دیشب و بدخوابی بعد از اون و یادآوری خاطراتم باعث شد الان این احساساتی که تو وجودم قلنبه شده بود رو اینجا بنویسم و چه کسی بهتر از شماهااا که مونس و سنگ صبور درد و دل های من هستید . 


نمیدونم چرا انقدر شلوغیم و همه ش در حال بدو بدو ؟؟ دلمون برای مامان و بابا تنگ شده بود ولی واقعابرنامه ریزی و رفتن به فشم کار سختی شده .


 با مینا و مهرداد هماهنگ کردیم که بریم پیششون . هر چند بعد از ساعت کار بود و هر چند باید شب برمی گشتیم و هر چند فقط چند ساعت پیششون بودیم ولی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و دلتنگیمون برطرف شد . 


تو راه برگشت فکر می کردم کل زندگی همینه " وقت های کم و کارهای زیاد " و هنرمند کسیه که بتونه از همین وقت کم و با همین کارهای زیاد، زندگی با کیفیت تری برای خودش و عزیزانش تدارک ببینه  


درست مثل ما که رفتیم و حظ بردیم از بودنشون . 


من درحال بوسیدن و عشقولانه بازی با باباعباس بودم که مهردخت تند تند ثبت لحظه ها کرد و اینا شد جزو بهترین عکس های آلبوم خاطراتم . 



دوستتون دارم 



پینوشت: نسرین جان از آقای صیفی پرسیدم گفتند منم آشناهایی که تو استرالیا دارم به وسیله ی خانواده هاشون که تو ایرانند بهم کمک رسوندند    من چندین بار از مینا هم پرسیدم هیچ راه بانکی و قانونی نداره متاسفانه ضمن اینکه آمریکا هم هیچ غلطی نمیتونه بکنه !!!


سلام ، روز و عاقبتتون بخیر باشه . 

دیشب قبل از اینکه خوابم ببره به شما دوستان مجازی-حقیقی وبلاگیم فکر می کردم . بعضی هاتون رو از نزدیک دیدم و می شناسم پس با چهره های حقیقیتون ، تصور می کردم . بعضی هاتونم که ندیدم بر اساس ذهنیتی که دارم ، چهره ای ازتون تو خاطرم دارم .

 مهم جسم و تصویر نیست ، اون حس خوب وجودتونه و اون گرمای حضورتونه که بهم حاال خیلی خوبی میده .


 رو راست من اهل تنهایی و عزلت نیستم . حالم با آدمای زندگیم پیوند خورده نمیدونید چقدر بهتون عادت دارم و وجود و حضورتون برام مهمه .

گاهی حتی باهاتون  گفتگوی درونی دارم  و بجاتون جواب هم میدم 


(دکتر رفته م، دیوونه نشدم بخدا )


من دیروز بخاطر مشکل و شرایط دوستمون خیلی ناراحت بودم همه ی راه های ممکنه رو بارها بهش پیشنهاد دادیم انگار دلم میخواست فقط  باهاتون درد و دل کنم  . وقتی پست رو نوشتم،  به خودم گفتم :آخه این چه توقعیه از دوستات داری مهربانو؟؟

 خودت داری میگی همه جور پیشنهاد به این کیس در جهت تغییر دادی ،  به مشاورم اعتقاد نداره و چه و چه .حالا توقع داری مثلا دوستان وبلاگیت،  چه راهی بهت پیشنهاد بدن؟؟ 


فکر می کردم یا کامنت نمیذارید یا می نویسید نمیدونیم راهش چیه


 ولی برعکس تصورم اینهمه کامنت جورواجوِر پر انرژی و دوست داشتنی گذاشتید ، که مشخصه کاملا بهش فکر کردید و تو  ساعت هایی که میدونم هر کدوم یا محل کار هستید یا منزل و مشغول انجام کارهاتون ، کلی وقت گذاشتید برام . 


دمتون واااقعا گرم و سرتون خوش باد که اینهمه خوبید و من چه خوشبختم که تو این دنیای بی تفاوتی ها ، دوستان گلی مثل شما دارم شما مثل ستاره های روشن آسمونید برام 


********


 دیروز کلی حالمون گرفته شد . جلوی در اداره ، ماشین همکارمون رو  برد .

 خیلی ساده و راحت . 

اولش فکر کردیم شاید جرثقیل بردتش ، تماس گرفتیم پلیس +10 گفتند همچین مشخصاتی ثبت نشده . 

بعد از حراست اداره ، خواستیم دوربین ها رو چک کنن نگاه کردن و گفتن بعععله ، بعد از پیاده شدن صاحب ماشین،  دقیقا دو دقیقه  بعد یه آقایی اومده قشششنگ سوار ماشین شده و رفته .

(کاملا مشخصه که منتظرش ایستاده بوده)  چهره ش هم اصلا مشخص نیست .  امروز رفتن  کلانتری نامه گرفتن  که از حراست فیلم رو تحویل بگیرن ببرن مراجع قضایی. 

البته نظر شخصی من اینه که این ی با ی های دیگه فرق میکنه،  چون جناب ، خیلی راحت سوار ماشین شده ، فکر میکنم رسما" سوییچ داشته که با خیااال راحت تو اون ساعت پر تردد جلوی اداره و بانک (کنار اداره مون یه بانک بزرگه)اومده سوار ماشین شده و رفته . 


تازه کاملا در جریان رفت و آمد و برنامه زندگی همکارمون هم بوده ، چون این همکارمون منزلشون نزدیک اداره ست . صبح با ماشین میاد ، حدود ساعت هشت . نیم  صبح پارک میکنه و ساعت نُه ، همسرش میادماشین رو برش میداره میره سرکارش .


 منطقی تر این بود که ساعت یازده تا دو و سه بعد از ظهر که یکم خلوته بیاد ولی انگار خبر داشته که همسرش به زودی میاد دنبال ماشین . 

شک خودشون به شرکت لیزینگیه که ازش ماشین خریدن، چون میگن شرکت سوییچ یدک رو پیش خودش نگه داشته تا پایان اقساط . (از قسطاشون دو سه تا مونده بوده تا تموم بشه)اما من بعید میدونم شرکت لیزینگ بیاد زاغ سیاه مشتریش رو چوب بزنه و سر از برنامه زندگیش دربیاره و ماشین به . 

من احتمالات دیگه ای رو میدم :

چون همکارمون خیلی بی احتیاطه و همیشه از وقتی میاد سوییچش روی میزشه تا آخر روز و اصلا کنترلی روش نداره . شاید یکی  تو محل کار برداشته و از روش یکی ساخته و از ساعت رفت و آمدشم به راحتی خبر داشته . 

یا اینکه سوییچ مرتب دست سرایدارشونه و خونه شونم نزدیکه و اون سرایدار هم میتونه راحت از ساعت رفت و امدش در بیاره .


خلاصه نمیدونیم چیه جریان ولی حالا که این اتفاق افتاده و کل شرکت دارن درمورد ی اتومبیل یا خونه و گوشی صحبت میکنند ، میبینم چقدر این موضوع زیادشده .


 هر کسی تو چند ماه اخیر،  یه خاطره از یده شدن ماشین ها داره .

 یکی ماشین پدرشو جلوی درخونه بردن ، یکی ماشین دخترخاله ش رو کلا کردن ، اون یکی رو اومدن از تو پارکینگ خونه ش یدن و قصه های جور واجور دیگه چقدر ی به روش های مختلف زیاااد شده و همه هم میدونیم دلیلشون چیه . 


مواظب اموالتون باشید .

 تو این وانفسا، از دست دادن چیزی که با زحمت به دست آوردیم وااقعا سخته و گاهی جبران ناپذیر . یکمی احتیاطمون رو بیشتر کنیم که اینهمه اذیت نشیم . یه قفل فرمون یا از اون بهتر قفل پدال مطمئن داشته باشیم ، بیمه ی بدنه داشته باشیم و بطور کلی از رفتارهای پر خطر دوری کنیم .


 اصلا چه معنی داره کسی که خونه ش اینهمه نزدیک محل کارشه با ماشین بیاد بعد از نیم ساعت همسرش بیاد ماشینو ببره محل کارش که اونم باز نزدیکه ؟؟

هر چند ، هر کسی برنامه ریزی زندگی  خودش رو داره،  ولی کلا این ماجرا هااا میزان خطر رو خیلی زیاد میکنه . 


یه چیز دیگه هم حدس میزنم .


 این همکار ما دختر ناز و خوش قلبیه تازه هم ازدواج کرده و در مدت کوتاهی موفقیت خوبی در زمینه ی پیج اینستاگرامش پیدا کرده .

 اما این کار و استفاده از مزایای این موضوع ، تبعاتی هم به همراه داره .

 اینکه در هر لجظه چهل هزار چشم غریبه، با اندیشه ها و داستان های متفاوت ،  زندگی آدم رو  رصد کنند ، اینکه تو هر لحظه ی زندگیت رو ، کجا میری ، چی میخوری، با کی هستی ،چه ورزشی می کنی و الان از اداره اومدم بیرون ، الان رسیدم خونه ، امشب میرم ورزش و . امنیت آدم رو  به  شدت میاره پایین .

 شاید یه آدم روانی صرفا" تصمیم گرفته باشه اعصابشونو خورد کنه و ماشین رو بدون آسیب ببره یه جا نزدیک خونه رها کنه . نمی دونم چی بگم 


حالا از صمیم قلب دعا می کنم دوستمون که چشماش دو روزه اشکیه ، ماشینشو پیدا کنه من میدونم چقدر زحمت کشیده و چقدر ذوق خریدنش رو داشت 


دوستتون دارم 


حتما" با کسانی که در زندگی کلا " رُل قربانی رو بازی می کنند مواجه شدید .

 آرزوم برای تک تکتونه اینه که خودتون همچین شخصیتی نداشته باشید .  شاید لازمه برای این تیپ شخصیت مثال بزنم. 


مظورم کسیه که همیشه تو زندگی مشترک کوتاه میاد و در مقابل هر خواسته ی غیر منطقی و حتی ظالمانه ی همسر و فرزندان ، اعتراض نمی کنه و یا اگر اعتراضی هم داشته باشه ، به هیچ وجه هم خونه هایش (من دیگه اسم این مدل زندگی رو ، مشترک نمیذارم)اهمیت نمیدن و در نهایت قربانی ماجرا ، همون کاری رو که ازش خواستن تمام و کمال انجام میده حالا به هر زحمت و بدبختی که شده .


 درضمن هم خونه ها اصلا فرایند انجام اون تقاضا براشون مهم نیست چون فقط می خوان به خواسته شون هر چند بی منطق برسن . 


بنظر شما چطوری میشه به این شخص کمک کرد ؟ پیشنهاد مشاوره و اینکه جلوی خواسته هاشون بایست و نه بگو و این چیزا هم جواب نمیده 


 آدم خسته و کلافه ای که نزدیک شصت سالگی شده و نه اعتقاد و نه حوصله ی مشاوره رو نداره،  چطور به مشاوره بفرستیم ؟ 

نه گفتن هم بلد نیست و یاد نمی گیره و نمیشه . 


اگر راهی به ذهنتون میرسه برام بنویسید ببینم میشه این گره ی کور رو باز کرد؟؟ 


 ضمن اینکه دوستتون دارم  

راستی امروز معده ی جدیدم 4 ماهه میشه 



همکارم گفته بود زن کم حرف و مظلومیه ،خوب هم کار میکنه .

برای امروز پنجشنبه باهاش قرار گذاشته بودم  .سروقت آمد و مشغول شد .یه خانم ۴۲ ساله  ی افغان که ظاهرا، هفت هشت سالی از من مسن تر بنظر می آمد .


در خلال کار کردن متوجه شدم که پنج تا بچه داره که یکیشون دختره و بقیه پسر هستند .شوهرش به هیچ عنوان کار نمیکنه ،بابت هر جایی هم که میره کار میکنه اگر نیم ساعت دیر تر برگرده خونه کتک می خوره .

یکی از پسراش علوم ی دانشگاه آزاد میخونه .


دخترش ۵ماه قبل ازدواج کرده و دوتا پسرش مبتلا به بیماری هستند که مفاصل دردناک و استخوان هایی که تغییر شکل میدن دارن (تصورم اینه که آرتورو ماتویید دارند )با کم خونی و فقر آهن شدید .

یه پسر تقریبا سالم دیگه هم داشت .

مشکل بینایی و شنواییش رو وقتی داشت کار می کرد متوجه شدم  و بهم گفت .


شنواییشم  وقتی چند بار صدا زدم  و جواب نداد ،فهمیدم .

گفت :انقدر شوهرم تو سر و گوشم زده  چشمام کم سو شده و پرده گوشم پاره شده .می خوام طلاق بگیرم پسر بزرگم موافق بود ولی دوتا کوچیکا میگن هم بابامونو می کشیم هم خودمونو .


گفتم بخاطر کم خونی باید گوشت بخورین .با این قیمت ها چه می کنید ؟گفت یکساله نخریدم هر چی بوده بیرون خوردیم .


برام خیلی جالب بود که داشت از دخترش می گفت :لبخند تلخی رو لباش بود و گفت :دخترم شوهر کرد رفت فرانسه چون شوهرش ده ساله اونجاست .

گفتم :خدارو شکر درس میخونه ؟گفت :آره ولی شوهرش بیکاره ،اهل کار نیست .

خودشم اذیت میشه کار میکنه حالا خوبه دولت خرجی میده بهشون  گفتم چرا با یکی مثل پدرش ازدواج کرد؟


شونه ش رو انداخت بالا و گفت :گفتیم شاید درست بشه .

بعد اضافه  کرد دخترم ۵ماهه حامله س .

انگار برق منو گرفت :گفتم :چرااا؟؟!!

گفت :بالاخره یکی رو که میخواد .

یعالمه حرف اومد تو دهنم که :اخه اول زندگی ؟نشناخته؟با اون شوهر بی عار ؟ولی سکوت کردم .


ناهار خورش قیمه درست کردم ،اضافه اومد .وقت رفتن خورشت باقیمانده رو تو ظرف یکبار مصرف کشیدم دوتا بسته گوشت هم بهش دادم گفتم :این دو تا بسته رو بپز بذار روی خورشت .


خوشحال شد ولی فقط سکوت کرد و خیره به بسته های گوشت ، چشم های بی فروغش رو باز و بسته کرد .


آخه موقع ناهار حواسم بود چقدر آهسته و آروم غذا می خورد و عمیقا تو فکر بود ، شاید فکر می کرد کاش بچه هام از این غذا سهمی داشتند تا راحت از گلوی خودم پایین می رفت .


حواسمون به هم باشه . دست همو بگیریم . 

دوستتون دارم 



دیشب خواب عجیبی می دیدم ، جاده بود و فضا خاکستری و مه آلود . من کنار جاده ، با بچه ای تو بغلم ایستاده بودم . انگار مهردخت بود. مثل همون وقتا ها یک طرفه بغلش کرده بودم دوتا دستام رو  زیر باسنش،   به هم قفل کرده بودم .

 اونم دستاشو دور گردنم انداخته بود و سرش رو گذاشته بود روی شونه م . دوتا پاهای بلندش از کنار پهلوی راستم آویزون بود و من برای حفظ تعادلم پای راستم رو جلو تر گذاشته بودم و آونگ وار ت می خوردم .

 نمی دونم به چه امیدی اونجا بودم هیچ آدم دیگه ای اون اطراف پیدا نبود ، با این وجود من  گردن می کشیدم ، چشم هام رو تنگ می کردم و با دقت و به دورها،  نگاه میکردم کاملا مشخص بود منتظر رسیدن کسی یا چیزی هستم . 

حالت خوابم فضای انیمیشن های Tim Burton(کارگردان انیمیشن هایی مثل عروس مرده و فرانکن وینی )که اصلن هم فضاشونو دوست ندارم  رو تداعی می کرد " سرد و خاکستری"


مهردخت تو بغلم جابجا شد . با یه حرکت انداختمش بالاتر و گفتم : الان می رسه مامان جون . 


به آنی صدای موتور یه ماشین از دورتر ها به گوشم رسید . از سر خوشحالی مهردخت رو بوسیدم و گفتم : دیدی گفتم عزیززززم . 

ماشین پیدا شد ، خاکستری و مات بود . از شیشه ی جلوی ماشین ، صورت راننده پیدا نبود .

 خم شدم داخلش رو نگاه کردم " نفس بود و می خندید" پیاده شد در عقب رو باز کرد ، مهردخت رو نشوندم پشت و خودم جلو نشستم . ماشین حرکت کرد نفس  با سرعت رانندگی می کرد،  هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که با یه ماشین از رو به رو تصادف کردیم .

 سرم گیج می رفت چشمامو که باز کردم مهردخت بزرگ شده بود رو همون صندلی عقب داشت طراحی می کرد . موهای شقیقه های نفس سفید شده بود ، هنوز مثل همیشه چشماش می خندید .


 زمان و مکان رو گم کرده بودم نمی دونستم تصادف چی بود و کی اون ماجرا تموم شد ؟ چرا با اونهمه شدت تصادف ،  ما همه سالم بودیم ؟ زمان چقدر رفته بود جلو؟ 

جاده از اون حالت خاکستری و مه آلود بیرون اومده بود . خورشید نارنجی می تابید و مثل جاده های معمولی یه طرف درخت و یه طرف دره بود. 


به مهردخت گفتم : تو داری میری پیش پدرت؟ 

مهردخت همونطور که سرش تو کارش بود ، خیلی خونسرد جواب داد : نه مامان ، بابام تو اون تصادف مرد . 


با وحشت به رو به روم خیره شدم هیچ چیز یادم نمی اومد .


 نفس دستش رو روی دستم گذاشت . انگار اضطرابم رو متوجه شده بود . پیرهنشو آروم زدم بالا جای کم رنگ بخیه های جراحی روی تنش بود . پیش خودم فکر کردم "یعنی اون روزای مریضی و جراحی و شیمی درمانی هم گذشته؟؟"


مهردخت کارش رو کنار گذاشت وخودشو کشید   وسط ماشین، بین صندلی من و نفس و با خوشحالی گفت : الان چه ماهی هستیم ؟؟ 


هردومون بهش جواب دادیم اردیبهشششت .مهردخت کف دستاشو به هم کوبید و پر انرژی گفت : "آآخ جووون" من گیج تر بودم و معنی این چیزا رو نمی فهمیدم .صدای زنگ موبایلم بلند شد ، ولی من پیداش نمی کردم دولا شده بودم زیر صندلی رو نگاه می کردم که از خواب پریدم .


 دیدم رو گوشیم میس کال افتاده . نور صفحه گوشیم تو تاریکی چشممو  زد .دستمو  دراز کردم ،  از روی میز توالتم عینکم رو برداشتم ببینم کی بوده نصفه شب بهم زنگ زده .


 از این شماره های خارج از ایران بود نوشته بود سیرالئون . نمیدونم برای شماهم پیش اومده که از کشورهای عجیب غریب به موبایل زنگ می زنن یا نه ؟


 من به همراه اول هم زنگ زدم پرسیدم اینا چیه ؟ گفتن : نمیدونیم . ولی خیلی مثل شما بهمون زنگ میزنن و از این موضوع شکایت میکنن.


 حالا جالبه چون معمولا تک زنگ میزنن ولی حتما این خیلی زنگ خورده که باعث شده من بیدار بشم . تازه من معمولا موقع خواب گوشیمو به حالت پرواز درمیارم که از این زنگای بیخود نخوره و خوابم بهم نریزه،  ولی انگار دیشب یادم رفته بود .


خلاصه نفهمیدم معنی این خواب بی سرو ته چی بود  . ولی یه نشونه ی خیلی جاالب داشت و اونم اردیبهشت بود . 


دیروز تو محل کارم داشتم به همین فکر می کردم که بازم یه اردیبهشت دیگه رسید ولی چقدر متفاوت !! هوا سرده و من خیلی سردم میشه . تو همین اردیبهشت ماه ِ خوبِ لعنتی بود که از ساختمون قدیمی اداره به برج منتقل شدیم و همین موضوع باعث شد من و نفس ، سرِ راه هم قرار بگیریم .


سعی می کردم دوباره بخوابم ولی هجوم خاطرات این سالها ، دست از سرم برنمیداشت . 

**********

نفس نازنین من ، چه روزگاری بر من و تو گذشت . شونزده سااال پیش بود ، من جوون و پر انرژی ، از شادیِ رهاییِ ،  از زندگیِ سخت ،  با آرمین ، روی زمین راه که نه،  پرواز می کردم .

. مهردخت رو مثل تیکه جواهری باارزش به تنم می کشیدم و فکر می کردم  باید یک شبه ،  همه ی سالهای سخت رو  جبران کنم . 

انگار مدت ها بود هوایی برای نفس کشیدن نداشتم و حالا حجم هوایی که تو ریه هام وارد میشد قلقلکم میداد .


تو اومدی و دنیای منو رنگی کردی ، وجود عزیزت مرهمِ شفا بخشِ زخم های روحم شد

 روزهای سخت نبودن مهردخت ، مریضی سودابه ، مرگ پدرت ، بیکاری و ضربه ی روحی که به من واردشد. اقدام مسخره م برای ازدواج و اون منجلابی که توش گیر کرده بودیم  


بزرگ شدن بچه هامون ، اونهمه تلاشی که برای رشته و تحصیل مهردخت کردیم از همه بدتر بیماری تو و و از همه بهتر، پس گرفتن سلامتیت رستوران داری من .کارکردن بی وقفه م و شکست و نامردی دیدن از شرکاء جراحی معده م .


اوووه ، چرا  زندگی بعضی ها انقدر روتینه و ما در هر لحظه از زندگیمون یه تراژدی تمام و کمال رو بازی میکنیم؟؟ 


چقدر بودنت خوبه ، چقدر بهم وابسته و پیوسته ایم . چقدر وجودت بهم آرامش میده ، چقدر زندگیم با تو شیرین و دوست داشتنیه .چقدر ساعت های کوتاهی که بصورت فیزیکی کنار هم هستیم ،  از یه عمر، روز و شب با کسی دیگه سر کردن ، خوبتر  و باارزش تره . 

مهربونم همیشه سلامت و باعزت باش که دلخوشی من ، داشتن تو و مهردخته . 

****

ببخشید عزیزانم ، خواب دیشب و بدخوابی بعد از اون و یادآوری خاطراتم باعث شد الان این احساساتی که تو وجودم قلنبه شده بود رو اینجا بنویسم و چه کسی بهتر از شماهااا که مونس و سنگ صبور درد و دل های من هستید . 


نمیدونم چرا انقدر شلوغیم و همه ش در حال بدو بدو ؟؟ دلمون برای مامان و بابا تنگ شده بود ولی واقعابرنامه ریزی و رفتن به فشم کار سختی شده .


 با مینا و مهرداد هماهنگ کردیم که بریم پیششون . هر چند بعد از ساعت کار بود و هر چند باید شب برمی گشتیم و هر چند فقط چند ساعت پیششون بودیم ولی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت و دلتنگیمون برطرف شد . 


تو راه برگشت فکر می کردم کل زندگی همینه " وقت های کم و کارهای زیاد " و هنرمند کسیه که بتونه از همین وقت کم و با همین کارهای زیاد، زندگی با کیفیت تری برای خودش و عزیزانش تدارک ببینه  


درست مثل ما که رفتیم و حظ بردیم از بودنشون . 


دوستتون دارم 



پینوشت: نسرین جان از آقای صیفی پرسیدم گفتند منم آشناهایی که تو استرالیا دارم به وسیله ی خانواده هاشون که تو ایرانند بهم کمک رسوندند    من چندین بار از مینا هم پرسیدم هیچ راه بانکی و قانونی نداره متاسفانه  


آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد. آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و . 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی. 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد . و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم این یه نقص مادرزادیه بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت ولی اصلا برای من مهم نبود انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو  


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلقل بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 




آخرای شب بود داشتم چند تا پیام تلگرامی که مهناز جون برام فرستاده بود رو چک می کردم .( مهناز از خواننده های خوب و قدیمی وبلاگمه که خیلی سال پیش بنا به دلایلی شماره تلفن همدیگه رو داشتیم .) از روی مطالبی که فرستاده بود ، احساس کردم دلش گرفته و خیلی سرحال نیست .


 قبل از اینکه احوالشو بپرسم تا اگه دوست داره برام درد و دل کنه ، عکس یه پسربچه رو فرستادکه  زیرش نوشته بود  ، پسرم پر کشید . 

بند دلم پاره شد. آخه مهناز ، یه پسر با اختلال اوتیسم داره . 


عکس باز شد و فهمیدم پسر خودش نیست ، اما چه فرقی می کرد ؟ جگر گوشه و پاره ی دل ده ساله ی یه مادر دیگه ،  پر کشیده بود . 

ابراز تاسف و ناراحتی کردم نوشت مهربانو جان راحت شد بچه ی طفل معصوم . 


مادر بینواش در بالکن رو  با یعالمه بند و چسب بسته بود ، امرو رفته از سوپر پایین خونه شون برای بچه ش خوراکی بخره ، تو همین فاصله ی کوتاه که اصلا فکر نمی کرده پسرش بتونه در و باز کنه ، این کا رو کرده و . 


خیلی دلم سوخت ، مسلما" مادری که بچه ای با این مشخصات داره خیلی براش زحمت کشیده و خیلی بهش وابستگی عمیقی داره و عزیز دلش در چند دقیقه ی کوتاه از بین رفته . 

حال مهناز خوش نبود ولی از صمیم قلبش برای  اتفاقی که افتاده بود ، ابراز رضایت میکرد و با عباراتی نظیر ، از نگاه تلخ مردم ، از بی امکاناتی کشورمون برای این بچه ها ، از گرون بودن هزینه ی نگهداری و آموزش این بچه ها می گفت که راحت شده . 


حواسم رفت به سااال های دوووور زمانی که مهرداد عزیزمن ، با پوستی مثل برف سفید و موهای فرفری و طلایی به دنیا اومد . بچه ی آخر خونه و با اینهمه زیبایی. 


به یکمی قبل ترش برگشتم ، بیست و سوم آذر ماه سال شصت و یک . 


وقتی فقط نه سال و نیمم بود نُه ماه تموم سرمو رو شکم مامانم گذاشته بودم و با چشمای بسته دلم میخواست شکل و شمایل این کوچولوی دوست داشتی رو تصور کنم سه چهار ماه اول هیچ خبری نبود هر چی مامان می گفت "مهربانو ، مهرداد هنوز خیلی کوچولوعه فقط چند سانتی متره و نمیتونی حسش کنی ، گوشم بدهکار نبود" 


وسط نوشتن تمرین های ریاضیم ، خط کشمو نگاه می کردم و با خودم می گفتم ، مگه ممکنه چیزی که بعدا میخواد حداقل اندازه ی من باشه فقط چند سانتی متر باشه الان ؟؟ ولی بالاخره ، نشونه های دیگه هم ظاهر شد دستمو که رو برجستگی شکم مامان میذاشتم ، از اون طرف یه ارتباطی برقرار می شد . و همین شد که من به اون کوچولوی عزیزم وابسته شدم


حالا می گفتن به دنیا اومده ولی نمیذاشتن من ببینمش . 


یکی دو روز بعد از تولدش ، با بابا سوار ماشین شدیم تا بریم مهرداد رو بیاریم خونه ی جدیدش . وسط راه بابا ماشین رو نگه داشت برای خودم و خودش بستنی خرید . نشست رو به روم و گفت : مهربانو جون میدونی که من و مامان چقدر رو تو حساب میکنیم .


 بردیا و مینا هنوز خیلی کوچولوعن ، ولی تو نه سال و نیمه هستی و همیشه حواست به من و مامان هست . میخوام الان هم ازت یه قول بگیرم اونم اینه که مامان رو خیلی درک کنی و مواظبش باشی مخصوصا که مامان زیاد حالش خوب نیست و خیلی حساس شده . گفتم : چشم بابایی ، من که گفتم هر دوتاشون مال من باشن فقط وقتی مدرسه دارم مامان مواظبشون باشه . 


بابا گفت : میدونم عزیزم ولی یه چیز دیگه هم هست . مهرداد خیلی نازه عین یه عروسک کوچولوعه فقط یه مشکلی داره . 

ترسیدم و گفتم : چه مشکلی؟ 

گفت : لب بالاش ، مثل ما نیست . 

با دستش یه خط از زیر بینی کشید تا پایین لب بالاش و گفت اینجاش بریده . 

با ناراحتی گفتم : موقع به دنیا اومدن قیچی کردن ؟؟ 


گفت : نه عزیزم این یه نقص مادرزادیه بهش میگن " لب شکری" یکمی که بزرگ بشه عملش میکنیم و اون قسمت رو درست میکنن.

 

با تصور یه ذره پارگی لب مهرداد ، رفتم به استقبالش . ولی موضوع یه ذره بریدگی نبود . هم دماغش کج بود ، هم لثه ش  تو همون قسمت بریده بود و هم کامش سوراخ داشت ولی اصلا برای من مهم نبود انقدر دوسش داشتم و عاشقش بودم که یه دور این طرف لبشو می بوسیدم ، یه دور اون طرفشو  


با وجودی که مینا متولد شصت هست و فقط سیزده ماه از مهرداد بزرگتره ولی مهرداد با اومدنش زندگی منو زیر و رو کرد همه ی زندگیم شده بود عشق به مهرداد مدرسه رو بخاطر دیدنش تحمل میکردم و فقط منتظر بودم زنگ بخوره تا بیام  پیشش


 اما تا سه ماهگی مهرداد که اولین عملش انجام  و اون شکاف به هر ترتیبی بود بسته شد ، اخلاق مامان به شدت بد شده بود مامان محکم و قوی من ، تبدیل به زنی  حساس و عصبی شد درسته مدت زمانش کوتاه بود و این خاطرات مربوط به چیزی حدود سی و هفت سال قبله ولی یادم نمیره که تو چند جای عمومی مامانم بچه به بغل ایستاد فریاد زد و با چند نفر دعوا کرد و دست آخرگریه کنان  محیط رو ترک کرد . 


تازه مهرداد کوچولو بود ، زمستون بود و هوا سرد و تو پتوی مخصوصش خوابیده بود و مامان عمدا" گوشه ی پتو رو روی صورتش نگه میداشت . با این وجود  نگاه های زننده و واکنش های عجیب مردم ، آزارش میداد . 


تو مطب دکتر یه خانومه انقدر سرک کشید تا صورت مهرداد رو ببینه از روی صندلی افتاد بعد مامانم با یه حالت هیستریک رفته بود مهرداد رو جلوی اون خانومه گرفته بود می گفت : چیه ، بیااا ، ببین راحت شدی ؟ خودتو کشتی از بس می خواستی قیافه ی بچه ی منو ببینی " 

هیچوقت یادم نمیره سال 65  یه فیلم بنام " مرد فیل نما " اکران می شد و  یکی از افراد فامیل وقتی دور هم بودیم با یه خنده زشتی گفت : میدونید فیلم مهرداد رو آوردن نمایش میدن . مامان منم از همه جا بی خبر ، می گفت : یعنی چی ؟ چه فیلمی ؟ بعد پسر همون شخص گفت : مرد فیل نما رو میگه دیگه . 


مامانم حالش بد شد و با گریه و قهر از اون خونه رفت .


بگذریم نقص مهرداد یه چیز قابل ترمیم و خیلی کوچیک بود و فقط سه ماه طول کشید تا عمل بشه ولی تو همون مدت سیستم زندگی ما بهم خورد. حالا در نظر بگیرید، بچه هایی که با نقص های جدی به دنیا میان عزیز پدر و مادر و کل خانواده ن . معصومن ، نازنینند و چقدر زحمت و هزینه بردرند برای خانواده ولی اونا با جون و دل و از روی عشق در کنارش هستند


 لطفا " به رفتارهای خودتون و افراد نزدیکتون دقیق باشید نکنه خدای نکرده با یه نگاه نابجا ، یا حرکت نادرست دلی از این عزیزان بشکنه . ما که نمیتونیم باری از دوششون برداریم حداقل مایه ی عذاب و ناراحتیشون نباشیم . خانواده ای که توش به دنیا میایم ، چهره و استایلمون ، و خیلی چیزای دیگه دست خودمون نیست . 


پس نه اونی که از این بابت ها خیلی عالیه زحمتی براش کشیده که شایسته ی تقدیر باشه ، نه اونی که اصلا خوب نیست قصوری کرده که لایق سرزنش باشه . 


من خیلی وقت ها تو اماکن عمومی مثل رستوران ، سینما و جاهای دیگه میبینم کسی با نقص مادرزاد حضور داره و افراد  بزرگسال خانواده های دیگه خیلی دربرخورد طبیعی رفتار می کنند ولی بچه هاشون درگوش هم پچ پچ می کنند ، با دست نشون میدن یا دارن رد میشن ولی هنوز کله و نگاهشون دنبال اون شخصه که عادی نیست .


 این مشخصه که پدر و مادر رفتار درست رو می دونند ولی تو آموزش بچه ها کوتاهی کردن . 


با هر روشی که بلدیم و قلق بچه هامونو می دونیم بهشون تو خلوت خودمون با شکل ، داستان و چیزای دیگه توضیح بدیم که گاهی برای افراد دیگه یا از بدو تولد یا به مرور و براثر حوادث اتفاق هایی میفته که ظاهرشون رو از حالت طبیعی خارج میکنه و بزرگترین اشتباه این هست که ما رفتارمون با اونا متفاوت  باشه ، چه زیادی مهربون باشیم تا جایی که حس ترحم دیدن بهشون دست بده چه انقدر خشن و نامناسب رفتار کنیم که آزرده و دل شکسته بشن . 


نمیدونم تو کشورهای دیگه ، رسانه ها یا مدرسه آموزشی برای این موضوع دارند یا اونا هم صرفا " درخانواده این چیزها رو یاد می گیرن ولی تو کشور خودمون که عجالتا" باید رو آموزش خانواده حساب کنیم . 


چه بچه هامون ، چه بچه های خواهر و برادرامون رو تعلیم بدیم تا همگی با هر شرایطی که داریم راحت تر کنار هم زندگی کنیم .

 مثلا خود من نمیدونم پسر برادرم این چیزا رو میدونه یا نه در اولین فرصت باید بفهمم 


دوستتون دارم . 




نمیدونم چقدر به دنیای مُد علاقمندید ؟ با اینهمه گرفتاریایی که جمیعا" دست به گریبانش شدیم ، دیگه مُد کمتر جایی تو روزمرگی های ما داره . البته من از همون سنی که باید دنبالش بودم هم ، پیگیرش نبودم .


 کاری نداشتم که چی مُد شده ، هر چی بهم می اومد می پوشیدم . ولی جالبه بدونید که صنعت و دنیای  مُد ، خیلی دنیای وسیع و فراتر از تصور ماست . 


 مهردخت از همون بچگی به دنیای مُد و فشن علاقه ی مخصوصی داشت و برای همین هنرستان،   گرافیک  خوند و الان  دانشگاه طراحی لباس   میخونه . 


خوبه آدم امکان یا همتشو داشته باشه و رویاها و آرزوهاش رو دنبال کنه . مهردخت سالهاست در زمینه ی علاقمندیش می خونه و مینویسه و تلاش میکنه . 


از خوبی حادثه ،  مجله ی  مدوپیا   اولین مجله ی اینترنتی ایرانه و  مهردخت هم با افتخار و با اسم حقیقیش،  یکی از نویسندگانشه .

 اگر به موضوع  مُد، در حد وسیعش علاقمندید،  میتونید صفحه ی مجله  رو مطالعه کنید . 


این مجله شامل بخش هایی مثل مد و استایل ، صنعت مد، فرهنگ و هنر ، زیبایی ، سبک زندگی ، سلبریتی و مصاحبه ست . 


آدرس صفحه :https://modopia.com/

و صفحه ی اینستاگرام مجله /modopiacom (نمیدونم عضو اینستاگرامش هستید یا نه؟)


اگر براتون جالب بود مطالب رو بخونید و برای نویسنده ها نظر بذارید و بهشون امتیاز بدید . مطمئن باشید توجه شما انگیزه ی جوون ها رو برای تلاش بیشتر و نزدیک شدن به استاندارد های روز دنیا ، مضاعف می کنه . 

**********


امروز با یه چیز خیلی خوشگل و روز درست کن مواجه شدم . 


تو پست " بند ناف"  نوشتم که محیط کارمون با وجود خانم فردوسی چقدر انرژی منفی داشت و اذیت می شدیم .


 خدا رو شکر که بازنشست شد و سال 98 رو بدون حضور تلخش شروع کردیم . چقدر غم انگیزه که هیچکس برای رفتن آدم ناراحت و دلتنگ نباشه . ناراحت که پیش کش ، همه نفس راحتی کشیدند و حتی یکی دوباری که برگشت اداره ، هیچکس خوشحال نشد و همه تو همون چند دقیقه معذب بودند . 


حالا یادم بمونه براتون تعریف کنم که دقیقا روز آخر و مکالمات بین ما چی شد و چقدر این زن افکار منفی و عجیبی رو باخودش حمل میکرده ، طوری که من با شنیدن اونها از زبونش شوکه شدم و باعث شد از اون روز که رفته بهش تلفنی نکنم و احوالشو نپرسم و حتی تبریک کوتاه عید رو نگم . ( نه از عصبانیت ) حالا حتما پستش رو مینویسم . 


بگذریم می گفتم که این دوماه چقدر محیط عالی و راحتی داریم . امروز صبح اومدم دیدم همکارم (یکی از اون دوتا آقای گوگولی که باهاشون کار میکنم) رفته بجای تخته پاکن مستطیل ساده ای که داشتیم اینو خریده که هر وقت چشممون به تخته  میفته،  لبخند ببینیم . (تخته وایت برد روبه روی سه تاییمونه)

کلی ذوق کردیم و برای این کار قشنگش ازش تشکر کردیم .

اون پایین (گوشه ی سمت راست) هم که میبینید نوشته "قدر آشتیانی " ماجراش اینه که معمولا"کارمندا با سابقه ی بالا ،   از دست این جوون ها و رفتارهای عجیب و بعضا" نامناسبشون مثل سلام ندادن و از زیر کاردر رفتن  ناراحت میشن بعد این همکار عزیزمن که قبلا هم تعریفش رو کردم خیلی پسر خوبیه و دوسش داریم


 اونجا نوشته "قدر آشتیانی" روزای اول ، هر چند وقت یه بار میرفت  با ماژیک می کوبید  رو اون عبارت،  بعد که ما سرمونو بلند می کردیم  ببینیم صدای چیه ، میگفت :  به اینجا توجه کنید منظورش این بود  که قدر من رو بدونید 


الان  دیگه میدونیم چی میگه ،  هر وقت صدای تق تق میاد  میگیم : محمد بیا بشین سرجات بلند میشیم با سیم تلفن خفه ت می کنیم هاااا

خوشم میاد اونم حواسش هست غرق کاریم و احتمالا خسته از این همه اعداد و ارقام ، با این کارش حواسمونو پرت میکنه و موجب خنده و تفریح میشه 


خیلی دوستتون دارم دوستای عزیز من 


پینوشت: دوستان ، از وبلاگ نگین عزیزم ، متوجه فوت مادر بزرگوار دوست و همراه عزیزمون" غریبه " شدم . چون غریبه وبلاگ ندارند خواستم همینجا بهشون تسلیت بگم امیدوارم روح مادر گرامیشون قرین نور و آرامش باشند . ضمن اینکه نگین نازنین هم هفته ی پیش با فوت برادر جوانش ، داغ بزرگی رو تجربه کرد . از خدای بزرگ برای همه ی عزیزانم طلب صبر و آرامش دارم و امیدوارم خدا حافظ و نگهدار بقیه ی عزیزانشون باشه 


تو خاطرات زندگی مشترک با پدر مهردخت ، خوندید که مهردخت یه عمو داشت(داره) که همسرش دخترخاله ی خود شونه . 

دوتا دختر دارند که یکیشون از مهردخت پنج سال بزرگتره و تو عروسی من ، نوزاد بود و بعد ها شدیم عشق هم . به هر حال من زن عموی تازه عروس و مهربونش بودم ، اونم عروسک کوچولوی ناز و دوست داشتنی من بود .

یادتونه ، با وجودی که   سبک زندگیشونو اصلا نمی پسندیدم ، ولی رابطه م باهاشون خوب بود . 


چند سال بعد از جدا شدن ما ، برادر آرمین همراه خانومش و دوتا دختراشون مهاجرت کردن و از ایران رفتن . راستی دختر دومشون پنج ماه بعد  از مهردخت به دنیا اومد . به دلیل  اینکه دیگه خودم بچه داشتم و کارمند بودم ، و تو چهارسالگی بچه ها از آرمین جدا شدم ، خیلی همدیگه رو نشناختیم و با دختر کوچیکه خاطره ی مشترکی ندارم . 


الان به واسطه ی اپلیکیشن هایی مثل چت فیس بوک و اینستاگرام با چهارتاییشون در ارتباطم . 

با شهریار تو چت فیس بوک و با فرزانه و دوتا دخترا  تو اینستا . 

انگارآرمین و به دنبالِ آرمین ، مادرش (که همیشه دست به سینه ست ببینه آرمین چی میگه) ، از چند سال پیش ،  سر ارث پدری یه مشکلاتی با شهریار و خانواده ش پیدا کردن که وقتی آرمین درموردشون حرف میزنه انقدر با نفرت و کینه یاد می کنه که آدم حالش بد میشه

 چند بار هم جلوی من شروع کرده به صحبت ، ازش خواستم حرفشو قطع کنه .

 گفتم : لطفا"در این مورد با من صحبت نکن   اصلا نمیدونم بین شما چی گذشته ، نمیخوامم بدونم .

 چون تو هر چی بگی از منظر دید خودت میگی و شهریار و فرزانه نیستند که از خودشون دفاع کنند در هر حالت اختلاف شما به هیچ عنوان به من مربوط نیست و بجز اینکه فضا پر از انرژی منفی میشه ، چیز دیگه ای نداره . 


حالا دختر بزرگشون (آدرینا)بعد از چند سال اومده ایران .  نمیدونم چرا نرفته دیدن آرمین و مادرش . انگار تلفنشم ، بهشون نداده (البته اینا حرفای آرمینه که میگه چند بار ازش شماره تلفن ایرانش رو خواستم و منو پیچونده ، نمیدونم راست میگه یا تصوراتش رو منعکس میکنه .

 در واقع آدرینا همین الانم با مهردخت از طریق واتس اپ تلفنی حرف می زنند و شماره ی ایران نداره. 


چند روز پیش آرمین زنگ زده بود به مهردخت می گفت  که تحت هییچ شرایطی با آدرینا خونه ی خودتون قرار نذار و فقط یه کاری کن که بکشونیش خونه ی ما .

 حالا از اون طرف آدرینا هی زنگ میزنه که مهردخت جان من سفر هستم میخوام اومدم تهران ،  خودت و مامانتو ببینم . مهردخت هم از دست آرمین  عصبی شده بود . 


آخر سر گوشی رو گرفتم گفتم آرمین تو چی میگی در مورد آدرینا ؟ نمیشه که .من و مهردخت  با خانواده ی برادر تو در ارتباطیم حتی از تاریخ اومدن آدرینا خبر داشتیم ، حالا تو چه توقعی داری؟


گفت: نه نه ، اصلا یه کاری نکنی بیاد خونتون هااا گفتم : خوووب چرااا؟؟ 

گفت : یعنی چی ؟ آدرینا به من که عموش باشم و پدر مهردختم احترام نذاشته ، حالا مهردخت دعوتش کنه خونه ش ؟؟ 

گفتم : آهاااا پس تو مشکلت اینه !!!چون  آدرینا به شما احترام نذاشته ، پس مهردخت هم تحویلش نگیره که تلافی تو رو درآورده باشه !!!

زشته آرمین بچه ها رو قاطی اختلاف خودتون نکنید . 

گفت : اون حتما" فرزانه یادش داده که اومده ایران نیومده خونه ی ما مستقر بشه و رفته خونه ی خاله ش ، گفتم : از کجا میدونی آرمین ؟؟

 بچه ها معمولا با خانواده ی مادری نزدیک ترن ضمن اینکه خاله ی آدرینا بچه های همسنش رو دارن به آدرینا اونجا بیشتر از خونه ی شما خوش می گذره خوب رفته پیش اونا مونده من یادمه دفعه ی قبل که اومده بود ایران ، خونه ی شما بود . 

فکر می کنید آرمین چی گفت؟؟ 

بهم گفت : نه .ما خانواده ی پدریش هستیم ، آدرینا به ما میرسه نه به خانواده ی مادرش 

قیافه ی من دیدن داشت !!!

گفتم : آرمین چی میگی ؟؟ مگه آدرینا زمین یا ملکه که داری مثل ارث تقسیمش می کنی این حرفا کدومه ؟؟ 

آرمینم گفت : به هر حال من نمیدونم مهربانو ، فرزانه زن کثیفیه با ما لجبازی می کنه می خواد از هر راهی شده به ما ضربه بزنه بعید نیست به آدرینا یادبده ، بیاد مهردخت رو چیز خور کنه !!!!

(حالا این فرزانه دخترخاله شونه هاااا)


دوباره دیشب آدرینا زنگ زد ، گفت : مهردخت جان دوست داری یه کافی شاپ قرار بذاریم من ،  تو و مهربانو جون رو ببینم ؟؟ مهردخت هم تعارفش کرد که بیاد خونه مون ، ولی آدرینا گفت : نه بخدا انقدر دلم تنگ شده فقط میخوام شما بشینید نگاهتون کنم اونجوری بیام خونتون ، مامان به زحمت میفته . 


خلاصه قرار شده یه شب بریم سه تایی بیرون . 


به مهردخت گفتم ببین بابات چه چیزایی می گفت؟ آی میخواد بیاد خونتون ، آی راهش ندیدن !!

مهردخت گفت : حالا ولش کن مامان حوصله ندارم تو به بابا نگو با آدرینا قرار داریم . 

گفتم : نه ومی نداره . ولش کن چیکار داری بگیم . 

مهردخت گفت : حالا بنظرت آدرینا کار درستی کرده اصلا" بابام و مامان بزرگمونو ندیده ؟ 

گفتم : نه درست نیست . مخصوصا اگر به توصیه ی مادرش این کارو کرده باشه ، کارش غلطه . 

اونشب که همو دیدیم من ازش می پرسم که دلیلش چی بوده . 

اگر گفت : بخاطر مامان و بابام که سفارش کردن محل عموت نذار باشه،

 بهش توصیه میکنم که این کار رو نکنه و از پدرت و مادر بزرگتون دلجویی کنه . اصولا" مشکلات کسی به کسی ربط نداره .ولی اگر گفت : خاله حواسم نبوده و درگیر بودم و با پسر خاله هام بیشتر خوش می گذشته ، درکش میکنم و میگم به هر حال برای عموت سوء تفاهم شده و ناراحتش کردی . سعی کن از دلشون در بیاری . 

****** 

یادم افتاد وقتی با آرمین زندگی می کردیم ، مامان من با یکی از زن عموهام مشکل داشت . چون اون خانوم عادت داشت  همه رو با متر خودش اندازه بگیره و از نظر اون اگر دختر خانمی حجاب نداشت ، نسبت به سلامت اخلاقش شک می کرد .

 خانواده ی ما بخاطر تحصیل و شغل بابا ، گاهی  ایران زندگی نمی کردیم ، گاهی هم تهران نبودیم و یه مقداری هم بخاطر اینکه کلا " اخلاق قاطی شدن افراطی رو با هیچکس نداریم ، از حرف و حدیث های فامیلی خبر نداشتیم .

 اما بالاخره نوبت من شد که اون خانوم پشت سرم بدگویی کنه . 

جریان این بود که  من شونزده سالم بود و زن عمو خانم گفته بود:  مدرسه ی مهربانو از خونه شون دوره و حجاب هم که نداره ، پدرشم که معمولا " مسافرته ، معلوم نیست کجا میره و میاد . 

البته مامان مصی به خدمت اون زن عمو  رسید . و مجبورش کرد سه بار جلوی فامیل از من عذر خواهی کنه ، ولی بعد از اون خیلی روی خوش بهش نشون نمی داد و مثلا هیچوقت برای اینکه بهش سر بزنه مشتاق نبود .

 بعد ها وقتی  ازدواج کرده بودم ،آمین  اصرار می کرد که بریم خونه ی عمو ت اینا .

مامانم خوشش نمی اومد و می گفت این کار رو نکنید طرزفکر اون خانوم سطحیه وبا  رفت و آمد  ، دچار مشکل می شید .

آرمین یا در حضور مامان اعتراض می کرد ، یا در تنهایی خودمون بارها و بارها به من سرکوفت میزد که مادرت خودخواهه و بخاطر اینکه از زن عموت خوشش نمیاد ، می خواد ما هم با اونا رفت و آمد نکنیم !!( نمیدونم چه اشتیاقی داشت برای رفت و آمد با عموی من )


حالا روزگار چرخیده و چرخیده و آرمین داره به مهردخت تحمیل میکنه که چون دخترعموت به من احترام نذاشته و من از مادرش خوشم نمیاد تو کلا " نبینش !!

البته که زهی خیال باطل ، چون ما آدرینا ی عزیز رو خواهیم دید و من حتما بهش توصیه می کنم که اگر قاطی بازی بزرگترها شدی ، خودت رو بکش کنار این چیزا روحت رو مسموم میکنه و  فایده که نداره هیییچ خسته و آسیب دیده و کینه توز هم میشی . 

********

مواظب روح بی کینه و زلالتون باشید 

خیلی  دوستتون دارم 



مگه نه اینکه ، پشت هر تصمیمی که گرفته و اجراء میشه ،باید  فکر و درایتی باشه ، بررسی ها و رایزنی هایی شده باشه و نهایتا" یه چیزی بعنوان بهترین راه کار که منافع جمع رو در نظر بگیره اعلام و اجراء بشه؟؟ 


یعنی ما تو خانواده همین کار رو میکنیم . مسلما" تو اداره جات و نهاد ها هم باید همین مراحل طی بشه حالا من نمیدونم واقعا" این تصمیم گیری ها در مورد خورد و خوراک در ماه رمضان از کجا در میاد و پشتش چه فکر و درایتی هست؟ اصلا " هیچ فکری در این مورد میشه؟ اصلا" با م و رایزنی تصمیم گرفته میشه؟ والا بعید میدونم . 


اداره ی ما در طول سال ، ناهارخوری خانم ها و اقایون رو بطور مجزا و در طبقات مختلف داره . هم غذا برای سرو هست که باید از هفته ی قبل خریداری کرده باشیم و حتی امکان فروش غذا هم هست . برای کسانی هم که از منزل غذا میارن ، گرمکن بزرگ و خوب هست که غذا گرم می کنن و تو همون ناهارخوری میل می کنند . حالا میرسیم به بحث ماه رمضان !!


سالی که  استخدام شدم مهردخت یکسال و نیمه بود و من شیر می دادم . تو سالنی که کار میکردم چند نفر انگشت شمار بودیم که روزه نمی گرفتیم من و یه آقای خدا بیامرز و دو سه نفر دیگه اون دو سه نفر دیگه می رفتند تو دستشویی غذا می خوردن ولی من و اون آقا که میزمون تو قسمت پرت سالن بود و پشت یه دیواری بودیم که اصلا" دید نداشت ، موقعی که بقیه نماز بودند ، همون سرجامون لقمه ی مختصر سردمون رو میخوردیم . 


به بقیه هم می گفتیم شما هم بیاید سرجای ما و تو دستشویی ها نرید (آخه یعنی چی آدم از شدت استیصال بره تو دستشویی غذا بخوره)

ولی اونا با وحشت می گفتند اگر ح ر است بفهمه دمار از روزگارتون در میاره . خلاصه اون سالها گذشت . الان دوسه ساله که برای خانم ها یه اتاق فرعی بی پنجره و بسیار کوچیک در نظر گرفتند که برن اونجا غذا بخورن انقدر شلوغ و گرم میشه که آدم از خیرش می گذره شاید خوردن یه لقمه غذا یکساعت طول بکشه چون همه صف می بندن و منتظر میشن چند نفر برن و جا رو باز کنند تا اونا بشینند . 


حالا این امکان  رو برای  خانم ها که ممکنه باشن و نتونن روزه بگیرن در نظر گرفتن ولی از نظر اونا آقایونی که بیمارن و ناتوان از روزه گرفتنند ،اصلا"  وجود خارجی ندارند . 


امسال ماه رمضان مصادف شده با بستن حساب ها و ما هیچکدوم وقت اینکه بریم اون اتاق کوچیکه و وقتمون رو تلف کنیم نداریم . تو سالن 32 نفره ی ما فقط سه نفر روزه هستند . بعد وقت ناهار که میشه ، در حضور این بنده های خدا سفره های رنگی پهن می کنند ، چون هر کسی یه چیزی آورده حسابی متنوع و هوس انگیز میشه . 

اینم بگم که بین ما دو سه تا حسابرس هم هستند که چند ماهه اومدن دارن به حساب کتابا رسیدگی میکنند . برای اونا غذای گرم از رستوران های اطراف سفارش میدن و میگیرن پشت میز براشون با ترشی و مخلفات سرو میکنند وقتی هم که می گیم : مگه ما با اینا چه فرقی داریم ؟ میگن : گوشت ما زیر دندون ایناست باید هواشونو داشته باشیم !!!(بابا بحث ماه رمضانه ، اگر قانون هست برای همه باید یکسان باشه)


من نمیدونم پشت این تصمیم هایی که می گیرند چه فکری خوابیده ؟ می خوان روزه دارها اذیت نشن؟؟ خوب باباااجون این چه کاریه ؟ این بنده های خدا که هر روز با جشنواره غذاها مواجه میشن 

خوب ،  ناهارخوری ها رو مطابق معمول باز بذارید این قسمت ها اصلا نزدیک سالن هایی که ما کار میکنیم نیست .


خیلی راحت با حفظ احترام و رعایت حقوق فردی ، هر کسی که روزه ست میشینه سرجاش ، اونایی هم که به هررر دلیلی روزه نیستند ، درست و مناسب غذاشونو می خورن . والا اینطوری در پایان ماه رمضان اونایی هم که سالم بودن به دلیل خوردن غذا های سرد و هول هولکی ، مشکلات گوارشی می گیرند . 


حالا تازه میدونم که اداره ی ما از روشنفکرترین و خوش فکر ترین نهاد های نیمه خصوصی -دولتیه و جاهای دیگه همین امکانات هم نیست . 

مشتاق شنیدن شرایط شما در این ماه و نظرات و پیشنهاداتتون هستم . مرسی اّه 


راستی  دوستتون دارم 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

انکارِ من Angela تعمیر لوازم خانگی ال جی طرح ما Leo داستان موفقیت طراحی داروخانه خبر افغانستان پورنگ بصیر شهر الکترونیک